زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

۹ مطلب با موضوع «زندگیت رو شیرین کن» ثبت شده است

فرایند تغییر، فرایند سخت و شیرینی است

سخت است چرا که دل کندن از عادات و نگرش های گذشته که سال ها با آن زندگی کرده ایم به این راحتی ها به دست نمی آید

شیرین است برای اینکه شما از نو متولد می شوید و زندگی جدیدی را آغاز می کنید

فایل زیر را ملاحظه بفرمایید


داستان عقاب

حال به تصویر از این نما نگاه کنید


فارغ از اینکه این منظره واقعی است یا نه

فارغ از هنرمندی خالق این منظره

این تصویر چه پیام دیگری را به ما منتقل می کند؟

با تغییر زاویه نگاه چه چیزی تغییر کرد؟

تقریبا همه چیز

درسته؟

با وجود اینکه اجزاء تصویر هیچ تغییری نکرده، اما ما تصویر دیگری را می بینیم

این یعنی معجزه تغییر نگرش

تغییر زاویه دید و تغییر نگرش، همه چیز را دستخوش تغییر می کند

می گویند این تصویر متعلق به یک منطقه در کشور برمه در جنوب شرق آسیا است.

آیا می توانید حدس بزنید چه رازی در این تصویر نهفته است؟

خالق این تصویر به نظر شما چه پیامی را می خواهد به ما منتقل کند؟

نظر شما چیست؟


انسان بدون ارتباط چه مفهومی دارد؟

چه کارکردی دارد؟

در واقع به چه د ردی می خورد؟

یک خودرو را در نظر بگیرید

گران قیمت ترین جزء یک ماشین کدام است؟

مثلا موتور خودرو را اگر از آن خارج کنیم چه ارزشی دارد؟

این موتور وقتی ارزشمند می شود که در درون خودرو و در ارتباط با اجزاء دیگر خودرو باشد

حال اگر انسان را در این هستی که با همه اجزاء آن در ارتباط است از آن جدا کنیم چه اتفاقی می افتد؟

فرض کنید خود شما در یک گوشه ای بنشینید و با هیچ کس حتی خودتان ارتباط برقرار نکنید؟ چه اتفاقی رخ می دهد؟

اصلا آیا می توانید انسان را بدون ارتباط تصور کنید؟

آیا قبول دارید زبان به عنوان نماد ارتباط معرفی می شود؟

امام علی(ع) می فرماید: انسان چیست اگر زبان نباشد؟

می توانیم بگوییم انسان چیست اگر ارتباط نباشد؟

آلبرت انیشتین می‌گوید:

« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید »


اصلاح نگرش اصلاح همه زندگی است

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. 

بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.

 بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد

صادقانه بگویید آیا با تغییر برداشت، حس و حالتان تغییر نمی کند؟


با تغییر نگرش و تغییر برداشت همه چیز عوض می شود

تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد.

 

روزها افق را به دنبال یافتن کمک از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از باد و باران محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
روزی که پس از پرسه روزانه و جستجوی غذا در حال برگشتن به کلبه بود با دیدن دود غلیظی که از آنجا بلند می شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن دید. همه چیز از دست رفته بود. در جا خشکش زد. از شدت خشم و اندوه فریاد زد:

«خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتی با ملوانان روبرو شد پرسید: «شما ها از کجا فهمیدید من اینجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علایمی دودی که می فرستادی شدیم

با تغییر نگرش زندگیت رو شیرین کن...

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای  بود که یک پسر و یک اسب داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

پیرمرد در جواب گفت:من نمیدانم خوش شانسی بوده یا بدشانسی فقط خدا می داند!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت...

این بار همسایه ها برای ابرازخوشحالی نزد پیرمرد آمدند و همگی گفتند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه با بیست اسب دیگر به خانه برگشت!

پیرمرد بار دیگر گفت:من نمیدانم خوش شانسی بوده یا بدشانسی  فقط خدا می داند!

فردای آن روز پسر پیرمرد حین تربیت اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست؛ همسایه هابار دیگر آمدند گفتند: عجب شانس بدی...

پیرمرد گفت: من نمیدانم از خوش شانسی بوده یا بد شانسی  فقط خدا می داند!

چند روز بعد نیرو های دولتی برای سربازگیری به روستا آمدند و تمام جوانان سالم روستا را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند ، پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد!!!

اینبار همسایه ها آمدند و همگی گفتند: 

ما نمی دانیم خوش شانسی بوده یا بد شانسی  فقط خدا می داند!


                                                با تغییر نگرش زندگیت رو شیرین کن...

تا حالا فکر کردین که چقدر خودتون رو دوست دارید؟

به نظر شما کی این حس رو در وجود شما قرار داده؟

تا حالا فکر کردین که چرا یک نوزاد رو همه دوست دارند فارغ از اینکه متعلق به چه شخص، نژاد یا کشوری است؟

حدس می زنید این محبت رو کی در وجود انسان ها قرار داده؟

تا حالا فکر کردین چه کسی حس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو در انسان ها نهادینه کرده؟